دست خودم نيست،
اين لبخند من را يادِ مناظره اي مي اندازد كه يك طرفِ آن مير ما بود كه درست يا غلط طرفدارِ او بوديم و در طرف ديگر سنبل تمام عيار رذالت و پستي حاكمان جمهوري اسلامي به تمام معناي واقعي كلمه
من يادِ پرپر شدن نداها و سهراب ها در خيابان مي افتم در حالي كه همين فرد با همين لبخند ما را انكار مي كرد و به تمسخر مي گرفت
من ياد انكارِ رأيمان، نظرمان، آزاديمان و از همه مهمتر «وجودمان» مي افتم.
من ياد زجر خود از دوران كودكي، نوجواني و جواني مي افتم كه نا خودآگاه بازيچه دينِ اين بي دينان بودم تا بر اريكهي فريب خلق، خريت مرا به سخره بنشينند و بر يغماي منابع مادي و معنوي كشورم چند صباحي بيشتر باقي بمانند.
من درد باور نشدن در جامعه اي كه به ظاهرِ من بهاي بيشتري از باطنِ من مي دهند دارم.
«مي خواهم فرياد بلندي» بزنم. فريادي كه اين بازمانده هاي ويرانه هاي استبداد چند صد ساله را بر سرِ اين بيغوله نشينان حرامي، خراب كند تا اين «پس مانده خودكامگيِ» دونِ شأن ايراني، از اين ديار رخت بربندد.
اكنون وقت آن است تا فرياد همين دهه ي شصتي ها، بر سرشان آوار شود. و ملت رفته در خواب، بيدار شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر