۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

مختارنامه و قسمت هايي كه بايد ساخته مي شد!

با سلام خدمت خوانندگان گرامي؛
سريال مختارنامه پس از چندين ماه، با قتل مختار، به پايان خود رسيد، اما حقايقي تلخ و پندآموز در تاريخ وجود دارد كه بهتر بود در اين سريال گنجانيده مي شد. با وجود اين كه شخصيت هاي تاريخي ماجرا به جز چند تن معدود، الباقي همه عرب بوده اند و در اساس ربطي به تاريخ ايران و ايرانيان ندارد و يا اين مسأله كه هزينه ي چند ده ميلياردي ساخت سريال، جايي براي پرداختن به الباقي ماجراهاي جنبي را نداشت، اما بهتر بود حال كه همتي براي ساخت اين مجموعه ي گران بهاي مادي وجود داشته، بهتر مي بود تا با استفاده از وقايع تاريخي بسيار عبرت آموز آن دوران حتي در چند سكانس محدود، بارِ معنايي سريال را افزايش مي دادند. به عنوان مثال،  سرپيچي عامدانه ابراهيم مالك اشتر از فرامين مختار كه باعث تضعيف و درنهايت  شكست او در جنگ حرورا شد، و  بعد از قتل مختار، بيعت او با آل زبير به منظور مقابله با خلافت امويان، به گونه ي ديگري در سريال نمايش داده شد. اين بيعت منجر به جنگي در حوالي بغداد گرديد كه پيروزي بزرگي را براي امويان به سركردگي برادر خليفه ي اموي به همراه داشت و باعث شد خليفه براي ادامه ي نبرد با زبيريان به سپاه بپيوندد و كل عراق را فتح كند. هنگامي كه او بر تختِ كاخ كوفه تكيه زده بود، سرِ بريده شده ي مصعبِ ابن زبير، را براي او در سپري آوردند و پيش او نهادند. خوشحالي او از اين امر باعث شد تا مسئول كاخِ كوفه به او نكته اي را گوشزد كند كه از بزرگترين درسهاي تاريخ، به حساب مي آيد. 
وي گفت كه در همين كاخ، سرِ حسين بن علي (ع) را براي ابن زياد، سرِ ابن زياد را براي مختار، سرِ مختار را براي مصعب و اكنون سرِ مصعب را براي تو آورده اند، خليفه از اين سخن تكان شديدي خورد و دستور داد تا كاخ را ويران كردند!
در اين رابطه مطالب زيادي را در اينترنت مي توانيد جستجو و پيدا كنيد كه حكايت خليفه ي زبيري و مرگ دهشتناك او و يا خوشحالي اهل بيت امام سجاد(ع) از مرگ عبيد الله زياد و يا ساير مطالب جالب خواهد بود. به عنوان مثال يكي از اين مطالب را در ادامه آورده ام:
نهضت مختار پس از قیام توّابین
 هنگامي‌ كه‌ يزيد با شتاب‌ به‌ هلاك‌ رسيد، و حكومت‌ امويِّين‌ پس‌ از وي‌ چند روزي‌ متزلزل‌ گرديد، شيعه‌ در كوفه‌ در جستجوي‌ زعيمي‌ بود تا ايشان‌ را گرد آورد و سروسامان‌ بخشد، و خشم‌ و غيظ‌ دلهايشان‌ را شفا دهد. چندي‌ در اين‌ انتظار بيش‌ به‌ سر نبردند كه‌ مختار همچون‌ شير ژيان‌ بعد از كمين‌ طويل‌ و انتهاز فرصت‌ مديد، بر امويان‌ جهيد. شيعه‌ گرداگرد او را گرفتند و تحت‌ ركابش‌ به‌ راه‌ افتادند.
مختار، رياست‌ لشگر خود را به‌ ابراهيم‌ بن‌ مالك‌ اشتر سپرد، و به‌ سپاه‌ شام‌ هجوم‌ كرد و با بدترين‌ وضعيّتي‌، آنان‌ را شكست‌ داده‌، پاره‌ پاره‌ نمود، و قائد سپاه‌ شام‌ را كه‌ عبيدالله‌ بن‌ زياد بود بكشت‌.
و اين‌ آرزوي‌ همگي‌ شيعيان‌ و آرزوي‌ أهل‌ البيت‌ بود تا وي‌ كشته‌ گردد. و رأس‌ وي‌ را به‌ نزد حضرت‌ امام‌ زين‌ العابدين‌ عليه‌السّلام فرستاد. حضرت‌ سجدة‌ شكر براي‌ خدا بجا آوردند، و در اين‌ وقت‌ بود كه‌ بانوان‌ هاشميّه‌ لباسهاي‌ حزن‌ كه‌ براي‌ امام حسين‌ عليه‌السّلام بر تن‌ كرده‌ بودند بيرون‌ آوردند.
چون‌ سپاه‌ شام‌ مغلوب‌ و مخذول‌ گرديد، شوكت‌ و قدرت‌ مختار و شيعيان‌ تشديد يافت‌ و به‌ دنبال‌ قَتَله‌ و كشندگان‌ سيّدالشّهداء عليه‌السّلام و تعقيب‌ آنان‌، جِدّي‌ بليغ‌ نمود، و يك‌ نفر از آنها را بر جاي‌ خود زنده‌ نگذاشت‌ مگر آن‌ كه‌ از دست‌ او گريخته‌ بود.
(مرحوم‌ محدّث‌ قمي‌ در كتاب‌ «تتمّة‌ المنتهي‌ في‌ وقايع‌ أيّام‌ الخلفاء» (جلد سوم‌ «منتهي‌الآمال‌»)، طبع‌ سوم‌ سنة‌ 1397 هجريّة‌ قمريّه‌، در ص‌ 85 و ص‌ 86 آورده‌ است‌: در اوائل‌ سلطنت‌ عبدالملك‌ بن‌ مروان‌ سنة‌ 65 شيعيان‌ كوفه‌ به‌ حركت‌ درآمدند و با هم‌ ملاقات‌ مي‌كردند و همديگر را ملامت‌ و سرزنش‌ مي‌كردند كه‌ چرا ياري‌ امام‌ حسين‌ علیه السلام  نكرديد و او را اجابت‌ ننموديد؟! و گفتند: خذلان‌ ما آن‌ جناب‌ را آلايش‌ و عاري‌ است‌ كه‌ به‌ هيچ‌ آب‌ شسته‌ نشود جز آنكه‌ به‌ انتقام‌ خون‌ آن‌ حضرت‌ كشندگان‌ او را بكشيم‌ يا ما نيز كشته‌ شويم‌. پس‌ پنج‌ نفر را برگزيدند و ايشان‌ را امير خويش‌ نمودند و آن‌ پنج‌ نفر سليمان‌ بن‌ صُرَد خُزاعي‌، و مُسَيِّب‌ بن‌ نجبة‌ فزاري‌، و عبدالله‌ بن‌ سعيد بن‌ نفيل‌ أزدي‌، و عبدالله‌ بن‌ وال‌ تميمي‌، و رفاعة‌ بن‌ شدّاد بجلي‌ بودند. پس‌ لشگرگاه‌ را تخليه‌ كردند، و مختار ايشان‌ را از اين‌ كار منع‌ مي‌كرد، قبول‌ نكردند و حركت‌ كردند تا رسيدند به‌ «عين‌ وردة‌» كه‌ شهري‌ است‌ بزرگ‌ از بلاد جزيره‌. از آن‌ سوي‌ عبيدالله‌ ابن‌ زياد كه‌ در آن‌ هنگام‌ در شام‌ بود با سي‌ هزار تن‌ لشگر شامي‌ به‌ همدستي‌ حصين‌ بن‌ نمير، و شراحيل‌ بن‌ ذي‌الكلاع‌ حميري‌ به‌ جهت‌ قتال‌ شيعيان‌ از شام‌ حركت‌ كرد. در «عين‌ وردة‌» به‌ هم‌ رسيدند و دو لشگر كارزار عظيمي‌ نمودند و سليمان‌ بن‌ صُرَد مردانگي‌ نمود و جماعت‌ زيادي‌ از لشگر ابن‌ زياد بكشت‌. آخرالامر حصين‌ بن‌ نمير او را تيري‌ زد و شهيدش‌ نمود. آن‌ وقت‌ مُسَيِّب‌ كه‌ از وجوه‌ لشگر اميرالمومنين‌ علیه السلام  در سابق‌ بوده‌ عَلَم‌ را بگرفت‌ و بر لشگر دشمن‌ حمله‌ كرد و رجز خواند تا او نيز كشته‌ شد. شيعيان‌ كه‌ چنين‌ ديدند يكباره‌ دست‌ از جان‌ شستند و غلافهاي‌ شمشيرهاي‌ خود را بشكستند و مشغول‌ جنگ‌ شدند و علم‌ با عبدالله‌ بن‌ سعيد بود. در اين‌ گيرودار بود كه‌ پانصد تن‌ از شيعيان‌ بصره‌ و مدائن‌ به‌ ياري‌ ايشان‌ آمدند، ايشان‌ دل‌ قوي‌ شدند و پاي‌ اصطبار استوار نهادند و جنگ‌ عظيمي‌ نمودند و پيوسته‌ مي‌گفتند: أقِلنا ربّنا تفريطَنا فقد تُبْنَا. «اي‌ پروردگار ما! از كوتاهي‌ ما بگذر! حقّاً ما توبه‌ كرديم‌.» بالجمله‌ چندان‌ جنگ‌ كردند تا آنكه‌ سليمان‌ بن‌ صرد و عبدالله‌ بن‌ سعيد با جمله‌اي‌ از وجوه‌ لشگر شيعه‌ شهيد شدند. مابقي‌ چون‌ ديدند طاقت‌ جدال‌ با لشگر شام‌ را ندارند روي‌ به‌ هزيمت‌ نهادند و به‌ بلاد خويش‌ ملحق‌ گشتند. و چون‌ ابن‌زياد از كار شيعيان‌ بپرداخت‌ از «عين‌ وردة‌» به‌ قصد محاربه‌ با أهل‌ عراق‌ حركت‌ كرد، چون‌ به‌ موصل‌ رسيد ابراهيم‌ أشتر با لشگر عراق‌ از كوفه‌ به‌ امر مختار به‌ جنگ‌ او بيرون‌ شدند و با لشگر عبيدالله‌ محاربة‌ عظيمي‌ نمودند و در پايان‌ كار ظفر براي‌ اهل‌ عراق‌ شد و عبيدالله‌ بن‌ زياد و حصين‌ بن‌ نمير و شرحبيل‌ بن‌ ذي‌الكلاع‌ و ابن‌ حَوْشَب‌ ذي‌ ظليم‌ و عبدالله‌ بن‌ إياس‌ سَلْمي‌ با جمله‌اي‌ از اشراف‌ شام‌ سير دركات‌ جحيم‌ شدند. ابراهيم‌ سر ابن‌ زياد و ديگران‌ را براي‌ مختار حمل‌ كرد و مختار سر او را به‌ جانب‌ حجاز فرستاد. و اين‌ واقعه‌ در سال‌ شصت‌ و ششم‌ هجري‌ بوده‌ است‌ (تا آنكه‌ در ص‌ 91 آورده‌ است‌) و از اينجا معلوم‌ مي‌شود حال‌ مختار كه‌ چگونه‌ قلب‌ مبارك‌ امام‌ را شاد كرد بلكه‌ دلجوئي‌ و شاد نمود قلوب‌ شكسته‌دلان‌ و مظلومان‌ و مصيبت‌زدگان‌ و أرامل‌ و أيتام‌ آل‌ محمد: را كه‌ پنج‌ سال‌ در سوگواري‌ و گداز بودند و به‌ مراسم‌ تعزيت‌ اقامت‌ فرموده‌ بودند چنانچه‌ از حضرت‌ صادق‌ علیه السلام   روايت‌ شده‌ كه‌ فرمود: بعد از شهادت‌ امام‌ حسين‌ علیه السلام  يك‌ زني‌ از بني‌هاشم‌ سرمه‌ در چشم‌ نكشيد و خود را خضاب‌ نفرمود و دود از مطبخ‌ بني‌هاشم‌ برنخاست‌ تا پس‌ از پنج‌ سال‌ كه‌ عبيدالله‌ بن‌ زياد كشته‌ شد. سيوطي‌ در «تاريخ‌ الخلفاء» طبع‌ چهارم‌ ص‌ 214 گويد: عبدالله‌ بن‌ زبير براي‌ محاربة‌ با مختار لشگري‌ فرستاد تا در سنة‌ شصت‌ و هفت‌ به‌ او غالب‌ گرديد و او را كشت‌.
 و در «تتمّة‌ منتهي‌ الآمال‌» ص‌ 91 تا ص‌ 95 مطالبي‌ را ذكر كرده‌ است‌ كه‌ ما اختصار آن‌ را در اينجا مي‌آوريم‌: در سنة‌ 67 مُصْعَب‌ بن‌ زبير از جانب‌ برادرش‌ عبدالله‌ به‌ دفع‌ مختار بيرون‌ شد و در «حرورا» كه‌ قريه‌اي‌ است‌ از كوفه‌ بين‌ او و مختار جنگ‌ عظيمي‌ واقع‌ شد و جماعت‌ بسياري‌ كشته‌ گشت‌ و مختار منهزم‌ شد و در قصر الاءمارة‌ كوفه‌ با جمع‌ بسياري‌ متحصّن‌ گشت‌ ولكن‌ در هر روز به‌ جهت‌ محاربه‌ با مُصْعَب‌ بيرون‌ مي‌آمد و جنگ‌ مي‌نمود تا روزي‌ از قصرالامارة‌ بيرون‌ شد در حالتي‌ كه‌ بر استر اشهبي‌ سوار بود. عبدالرحمن‌ بن‌ اسد حنفي‌ بر او حمله‌ كرد و او را بكشت‌ و سرش‌ را جدا كرد. و اين‌ واقعه‌ در چهاردهم‌ رمضان‌ سنة‌ 67 بوده‌. پس‌ دارالاماره‌ را محاصره‌ كردند تا چندي‌ كه‌ اصحاب‌ مختار در سختي‌ افتادند آخر الامر در أمان‌ آمدند. ايشان‌ را أمان‌ داد و چون‌ بر ايشان‌ مستولي‌ شد آنها را بكشت‌. و بالجمله‌ مُصْعَب‌ كوفه‌ را تحت‌ تصرّف‌ درآورد و پيوسته‌ درصدد جمع‌ جنود و جيوش‌ بود تا در سنة‌ هفتاد و دو عساكر خود را جمع‌ نموده‌ به‌ دفع‌ عبدالملك‌ بن‌ مروان‌ به‌ جانب‌ شام‌ حركت‌ كرد. عبدالملك‌ نيز با لشگري‌ عظيم‌ جنگ‌ او را آماده‌ شده‌ به‌ جنگ‌ او بيرون‌ شد و بيامد تا در اراضي‌ مِسْكَن‌ - بكسر ميم‌ - كه‌ موضعي‌ است‌ بر نهر دُجَيْل‌ و قريب‌ به‌ بَلَد كه‌ يك‌ منزلي‌ سامره‌ است‌ تلاقي‌ دو لشگر شد و جنگ‌ سختي‌ واقع‌ شد و ابراهيم‌ بن‌ اشتر كه‌ در لشگر مُصْعَب‌ بود در آن‌ حرب‌ كشته‌ گشت‌ و سر او را ثابت‌ بن‌ يزيد غلام‌ حصين‌ بن‌ نمير جدا كرد و جسدش‌ را نزد عبدالملك‌ حمل‌ كردند. مُصْعَب‌ مردي‌ صاحب‌ جمال‌ و هيئت‌ و كمال‌ بود و جناب‌ سكينه‌ بنت‌ الحسين‌ عليهما‌السّلام زوجة‌ او بود و خطيب‌ در «تاريخ‌ بغداد» گفته‌ كه‌ قبر او با قبر ابراهيم‌ در مِسكن‌ واقع‌ است‌. و بالجمله‌ عبدالملك‌ بعد از كشتن‌ مصعب‌ اهل‌ عراق‌ را به‌ بيعت‌ خويش‌ خواند مردم‌ با او بيعت‌ كردند آنگاه‌ به‌ كوفه‌ رفت‌ و كوفه‌ را تسخير كرده‌ و داخل‌ دارالاءمارة‌ گشت‌ وبر سرير سلطنت‌ تكيه‌ داد و سر مصعب‌ را در مقابل‌ او نهاده‌ بودند و در كمال‌ فرح‌ و انبساط‌ بود كه‌ ناگاه‌ يك‌ تن‌ از حاضرين‌ را كه‌ عبدالملك‌ بن‌ عمير مي‌گفتند لرزه‌ فرو گرفت‌ و گفت‌: امير به‌ سلامت‌ باشد من‌ قضيّة‌ عجيبي‌ از اين‌ قصرالاماره‌ به‌ خاطر دارم‌ و آن‌ همچنان‌ است‌ كه‌ من‌ با عبيدالله‌ بن‌ زياد در اين‌ مجلس‌ بودم‌ كه‌ ديدم‌ سرمبارك‌ امام‌ حسين‌ علیه السلام  را براي‌ او آوردند و در نزد او نهادند، پس‌ از چندي‌ كه‌ مختار كوفه‌ را تسخير كرد با او در اين‌ مجلس‌ نشستم‌ و سر ابن‌ زياد را نزد او ديدم‌، پس‌ از مختار با مُصْعَب‌ صاحب‌ اين‌ سر در اين‌ مجلس‌ بودم‌ كه‌ سر مختار را در نزد او نهاده‌ بودند و اينك‌ با امير در اين‌ مجلس‌ مي‌باشم‌ و سر مُصْعَب‌ را در نزد او مي‌بينم‌ و من‌ در پناه‌ خدا در مي‌آورم‌ امير را از شرّ اين‌ مجلس‌! عبدالملك‌ بن‌ مروان‌ تا اين‌ قضيّه‌ را شنيد لرزه‌ نيز او را فروگرفت‌ و امر كرد تا قصرالاءمارة‌ را خراب‌ كردند. میرزا صادق تفرشی ، شاعر دوره ی نادر، در قطعه ای  زیبا این وقایع را به نظم کشیده است:
 يك‌ سره‌ مردي‌ ز عرب‌ هوشـمند  
گــفت‌ به‌ عبــدالملك‌ از روي‌ پند
روي‌ همين‌ مسند و ايـن‌ تكـيه‌گاه‌
زيــر همــين‌ قبّـه‌ و ايـــن‌ بارگاه‌
بــــودم‌ و ديـــــدم‌ برِ ابـن‌ زيــــاد 
آه‌ چـه‌ ديدم‌ كه‌ دو چـــشـمم‌ مباد
 تازه‌ ســري‌ چــون‌ سـپر آسـمان‌ 
 طلعـــت‌ خورشـيد ز رويش‌ نهان‌
 بـــعد ز چـندي‌ سر آن‌ خيره‌ سـر
بُــد بـــر مــخــتــار به‌ روي‌ سپر
بعد كه‌ مُـصْعَب‌ سـر و سردار شـد
دســـتــكش‌ او سـر مــخــتار شـد
 ايــن‌ سـر مصعب‌ به‌ تقاضاي‌ كار
تـا چــه‌ كـنـد بـا تـو دگـر روزگار

بالجمله‌ چون‌ عبدالملك‌ كوفه‌ را تسخير نمود و اهلش‌ را در بيعت‌ و طاعت‌ خود درآورد، بشر بن‌ مروان‌ برادر خود را با روح‌ بن‌ زنباع‌ جذامي‌ و جمعي‌ ديگر از صاحبان‌ رأي‌ و مشورت‌ از اهل‌ شام‌ در كوفه‌ و حجّاج‌ بن‌ يوسف‌ بن‌ عقيل‌ ثقفي‌ را كه‌ مردي‌ بي‌باك‌ و فتّاك‌ بود براي‌ قتل‌ عبدالله‌ بن‌ زبير به‌ مكه‌ فرستاد و خود با بقيّة‌ لشگر به‌ جانب‌ شام‌ مراجعت‌ كرد و حجّاج‌ با جنود و عساكر خويش‌ به‌ جانب‌ حجاز شد و چند ماهي‌ در طائف‌ بماند آنگاه‌ وارد مكّه‌ شد و او نيز مثل‌ حصين‌ بن‌ نمير، ابن‌ زبير را محاصره‌ كرد و منجنيق‌ بر كوه‌ أبوقبيس‌ نصب‌ نمود و پنجاه‌ روز مدت‌ محاصرة‌ او - و به‌ قولي‌ مدت‌ چهار ماه‌ - طول‌ كشيد تا بر عبدالله‌ بن‌ زبير ظفر يافتند و به‌ ضرب‌ سنگ‌ او را از پا درآوردند و سرش‌ را بريدند. حجّاج‌ سر او را براي‌ عبدالملك‌ فرستاد و بدنش‌ را واژگونه‌ به‌ دار كشيد و گفت‌: او را از دار به‌ زير نياورم‌ تا وقتي‌ كه‌ مادرش‌ أسماء دختر ابوبكر شفاعت‌ كند. و نقل‌ شده‌ است‌ كه‌: مدّت‌ يك‌ سال‌ بر دار آويخته‌ بود و مرغ‌ در سينة‌ او آشيانه‌ كرده‌ بود. وقتي‌ مادرش‌ أسماء بر او عبور كرده‌ و گفت‌:وقت‌ آن‌ نشده‌ كه‌ اين‌ راكب‌ را از مركوبش‌ پياده‌ كنند؟! پس‌ او را از دار به‌ زير آوردند و در مقابر يهود دفن‌ نمودند.)

منبع  :  امام شناسی ج 16 و 17 ص 178

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر